دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

دینا مهربون بابا

سورپرایز

ششم مهر امسال هم با سورپرایز همسری خاطره شد. هرشب بابایی ساعت ده و نیم خونه است مثل همیشه منتظر بودیم بابایی بیاد تا دور هم شام بخوریم اما اونشب بابایی یک ربع دیر کرده بود من هم که نگران شده بودم رفتم به طرف گوشی تلفن که یک دفعه صدای زنگ در اومد مطمئن بودم که همسریه بدون اینکه چشمی در رو نگاه کنم دستگیره رو گرفتم و اماده شدم که بگم چرا دیر کردی ؟چرا زنگ نزدی؟ و... که به جای همسری اول یک جعبه کیک اومد تو و بعد همسری که داشت می گفت تولدت مبارک.خیلی خوشحال شدم اصلا یادم نبود دینا جون هم با دیدن کیک کلی ذوق کرد و چون امسال اسباب کشی همزمان با تولد دخملی بود و نتونستیم تولد بگیریم من هم کیک تولد رو تقدیم به دخترم کردم و اونشب یک ...
28 آذر 1390

سورپرایز

ششم مهر امسال هم با سورپرایز همسری خاطره شد. هرشب بابایی ساعت ده و نیم خونه است مثل همیشه منتظر بودیم بابایی بیاد تا دور هم شام بخوریم اما اونشب بابایی یک ربع دیر کرده بود من هم که نگران شده بودم رفتم به طرف گوشی تلفن که یک دفعه صدای زنگ در اومد مطمئن بودم که همسریه بدون اینکه چشمی در رو نگاه کنم دستگیره رو گرفتم و اماده شدم که بگم چرا دیر کردی ؟چرا زنگ نزدی؟ و... که به جای همسری اول یک جعبه کیک اومد توو بعد همسری که داشت می گفت تولدت مبارک.خیلی خوشحال شدم اصلایادم نبوددینا جون هم با دیدن کیک کلی ذوق کرد و چون امسال اسباب کشی همزمان با تولد دخملی بود و نتونستیم تولد بگیریم من هم کیک تولد رو تقدیم به دخترم کردم و اونشب یک جشن سه نفری گرفتیم...
28 آذر 1390

پایان خوش تابستان

اواخر شهریور عمو حسن با خانواده اومده بودند مشهد و توی این مدت هر روز یک برنامه ای برای دید و بازدید داشتیم یک روز ظهر پارک وکیل آباد ,یک شب استخر آفتاب و بعد دسته جمعی پیتزا (دینا جون, بار اولی بود که می رفتی استخر خیلی ذوق کرده بودی و اصلا از آب نمی ترسیدی قربون دختر شجاعم بشم) و چند شب توی پارک ملت بودیم .یک شب مهمان عمه جون مهری و یک شب هم عمه جون فاطمه و یک شب هم مهمون عمو حسن به مناسبت تولد زهرا جون و روز آخر هم ظهر با دستپخت واقعا خوشمزه سودابه جون (خانم عمو) دور هم آش رشته خوردیم و چون این دوره همیا خیلی خوش گذشته بود قرار گذاشتند هفته بعدش به مناسبت سالگرد ازدواج عروس عموی بابایی که ترک هستند کوفته تبریزی بزارن و جای عمو...
28 آذر 1390

پایان خوش تابستان

اواخر شهریور عمو حسن با خانواده اومده بودند مشهد و توی این مدت هر روز یک برنامه ای برای دید و بازدید داشتیم یک روز ظهر پارک وکیل آباد ,یک شب استخر آفتاب و بعد دسته جمعی پیتزا (دینا جون, بار اولی بود که می رفتی استخر خیلی ذوق کرده بودی و اصلا از آب نمی ترسیدی قربون دختر شجاعم بشم) و چند شب توی پارک ملت بودیم .یک شب مهمان عمه جون مهری و یک شب هم عمه جون فاطمه و یک شب هم مهمون عمو حسن به مناسبت تولد زهرا جون و روز آخر هم ظهربا دستپخت واقعا خوشمزهسودابه جون (خانم عمو) دور هم آش رشته خوردیم و چون این دوره همیا خیلی خوش گذشته بود قرار گذاشتند هفته بعدش به مناسبت سالگرد ازدواج عروس عموی بابایی که ترک هستند کوفته تبریزی بزارن و جای عمو و خونوادشون...
28 آذر 1390

اسباب کشی

در تاریخ ٢٠ تیرماه ١٣٩٠ به خونه جدید اسباب کشی کردیم چند روز اول دینا جان به خاطر وابستگی به خونه قبلی و دوری از دوستای توی پارک نزدیک خونه (زهرا جون و الناز جون) خیلی کسل و بی حوصله بود  برای اینکه زودتر به محیط جدید عادت کنه عصرها کارهای خونه رو تعطیل می کردم و به پارکی که نزدیک خونه جدیدمون بود می رفتیم اتفاقا پارک قشنگیه یک جوب آب و آبشار کوچک و از همه مهمتر وسایل بازی و تاب و سرسره هم داره که برای تغییر حال و هوای دخملی خیلی خوب بود و البته برای رفع دلتنگی دینا جان یک روز هم برای دیدن دوست جونا به پارک خونه قبلی رفتیم و خونه همسایه که از سفر حج برگشته بودند و به این بهانه دینا جون دوباره خونه قبلیمونو هم دید اخه ...
28 آذر 1390

اسباب کشی

در تاریخ ٢٠ تیرماه ١٣٩٠ به خونه جدید اسباب کشی کردیم چند روز اول دینا جانبه خاطر وابستگی به خونه قبلی و دوری از دوستای توی پارک نزدیک خونه (زهراجون و الناز جون)خیلی کسل و بی حوصله بود برای اینکه زودتر به محیط جدید عادت کنه عصرها کارهای خونه رو تعطیل می کردم و به پارکی که نزدیک خونه جدیدمون بود می رفتیم اتفاقا پارک قشنگیه یک جوب آب و آبشار کوچک و از همه مهمتر وسایل بازی و تاب و سرسره هم داره که برای تغییر حال و هوای دخملی خیلی خوب بود و البته برای رفع دلتنگی دینا جان یک روز هم برای دیدن دوست جونا به پارک خونه قبلی رفتیم و خونه همسایه که از سفر حج برگشته بودند و به این بهانه دینا جون دوباره خونه قبلیمونو هم دید اخه خیلی دلتنگی می کرد و حتی...
28 آذر 1390

دلتنگی

اولین پنجشنبه ماه رمضون خبر دادند که مادر فهیمه جون (خانم دایی) به رحمت خدا رفتند. خیلی متاثر شدیم. خدا رحمتشون کنه اتفاقا چند وقت پیش ,روضه داشتن که همراه مادرجان و خاله فریده رفته بودیم خونشون و شما هم دیده بودیشون و ایشون رو یادت بود. وقتی تو مراسم عزاداری شرکت می کردیم و فهیمه جونو ناراحت و گریون می دیدی ,می گفتی که چی شده ؟چرا فهیمه جون گریه می کنه؟ اولش بهت گفتم مامانشون مریض اند و ناراحتند آخه هنوز خیلی زوده که با این مسائل آشنا بشی. شما هم به خانم دایی میگفتی ناراحت نباشین انشاالله مامانتون زود خوب میشن . برای اینکه با این حرفات فهیمه جونو ناراحتر نکنی مجبور شدم بهت بگم مامان خانم دایی رفتن پیش خدا که خیلی مهربونه و آدمهای خوب و خی...
26 آذر 1390

دلتنگی

اولین پنجشنبه ماه رمضون خبر دادند که مادر فهیمه جون (خانم دایی) به رحمت خدا رفتند. خیلی متاثر شدیم. خدا رحمتشون کنه اتفاقا چند وقت پیش ,روضه داشتن که همراه مادرجان و خاله فریده رفته بودیم خونشون و شما هم دیده بودیشون و ایشون رو یادت بود. وقتی تو مراسم عزاداری شرکت می کردیم و فهیمه جونو ناراحت و گریون می دیدی ,می گفتی که چی شده ؟چرا فهیمه جون گریه می کنه؟ اولش بهت گفتم مامانشون مریض اند و ناراحتند آخه هنوز خیلی زوده که با این مسائل آشنا بشی. شما هم به خانم دایی میگفتی ناراحت نباشین انشاالله مامانتون زود خوب میشن . برای اینکه با این حرفات فهیمه جونو ناراحتر نکنی مجبور شدم بهت بگم مامان خانم دایی رفتن پیش خدا که خیلی مهربونه و آدمهای خوب و خی...
26 آذر 1390